پديد نيست اسيران عشق را خانه

شاعر : اوحدي مراغه اي

کجاست بند؟ که صحرا گرفت ديوانهپديد نيست اسيران عشق را خانه
که خسته شد جگر آشنا و بيگانهچنان ز فرقت آن آشنا بناليدم
مرو دلير، که بيرون نمي‌بري دانهنخست گفتمت: اي دل، به دام آن سر زلف
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانهچه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
پديد نيست که کامم برآوري، يا نه ؟به نقدم از همه آسايشي برآوردي
مکوب در، که کسي نيست اندرين خانهگرت شبي به سر کوي ما گذار افتد
چو اوحدي هوسي مي‌پزد جداگانهنه من اسير تو گشتم، که هر کرا بيني